اریانااریانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

اریانا گلی دختر قشنگ مامان و بابا

یه دختری *چه دختری* دختر از گل بهتری

بدون عنوان

خانوم طلا وعقد دایی حمید و خوردن لقمه نون وپنیر وسبزی اریانا جونم ودختر خالش وبرف بهمن ماه 92 اریانا جونم وسال 93 سال خوبی داشته باشی خانوم طلا امضا:مامان فروغ با تاخیرات فراوون ...
26 ارديبهشت 1393

دختر کوچولوی 3 ساله من

دخترکم تولد 3 سالگیتو گرفتیم .منم با تاخیر اومدم برات بنویسم یه جشن کوچیک خونه مامان جون با حضور خاله وصبا و عمو.دایی حمید.زندایی ناهید دایی فرخ.خاله مهرانه مهساجون عروسش که تو عاشقشی کیکتم که خودم پختم مامانی .اولین کارم با روکش فوندانت بود که زیاد تمیز در نیومد از لباست بگم که لباس اماده شدتو نپوشیدیو لباس عروس میخواستی اخرشم که این لباسو که طفلکی مامان جون با خورده پارچه ها برات دوخته بود به زور تن کردی دخترکم تو 3 ساله شدیو من روز به روز بیشتر عاشقت میشم.از اینکه میبینم اینقدر دوسم داریو حواست بهم هست نازگلکم.بالاخره سختیهات داره تموم میشه وخیلی خواستنی شدی یه بار عکس کارت ملیمو میبوسیدیو میگفتی:ای به این خوشگلی دوست دارم.اخه...
18 آذر 1392

وقتی یکی یدونه مریض میشود

و اما از مریضی جوجوی مامان بگم که 8 ماهی بود مریض نشده بودی هر جور فک میکنم نمیدونم از کجا گرفتی عزیز دلم طفلکم به خاطر اینکه بهت دارو ندیم میگفتی من خوبم جاییم درد نمیکنه.میگفتم مامان دارو نمیدم نشون بده کجات درد میکنه،با دست کوچولوت گلوتو نشون میدادی.مامان گریه میکرد،میگفتی مامان ناحارت نباش من خوب شدم ...
10 آبان 1392

خوشمزگیهای جدید دخمری

*دخمر بلا این روزا عاشق مامان جون مهری شده .همش میگه ببریمش اونجا و خودمون بریم خرید.هر اتفاقی براش میوفته مجبورم میکنه زنگ بزنم به مامان بهش بگم.به من میگه مامان جون مال من بابا روزبه مال تو *یه بار که مجبورم کرده بود مریض باشم و رو تخت دراز بکشم همینطور بالاسرم اینور و اونور میرفت که پاش خورد به پام اریانا:اربون(قربون) پاااهات بشم *دخترم یه بار نمیدونم دستتو کجا زدی به من میگی:چونکه دستمو خرد کردی نمیتونم راه برم *بابا جونت رفته بود شیرینی خریده بود یه بار غافل شدم دیدیم یه لیوان شیر خالی کردی توش.من بغلم کردی میگی :اگران(نگران )نباااااااااااش دارم کیک درست میکنم     **دوستای عزیز ،خواننده های گرامی یه دوست ...
10 شهريور 1392

سفر به تبریز

پنجشنبه 20 مرداد با مامان جون عازم تبریزشدیم.خونه دایی جمشید اریانا گلی در تمام مسیر رو پای مامانی تشریف داشتی.یه بالشتم که اسبش بود گذاشته بود رو پام وروش نشسته بود مامان عصبانی اریانا:مامان با من دوستی مامان:باهات دوستم ولی ناراحتم که تو صندلیت نمیشینی اریانا:اگران(نگران)نباش مامان باید رو اسبم بشینم با من خوشال باش   ...
30 مرداد 1392

روز تولد تو

آریانای خوشگل من روز به دنیا اومدنت یاته.این مامانی شجاع تو از یه امپول هم میترسید.چ امپول پیچی هم شدم.دیگه تسلیم شده بودم.تا اینکه ساعت 9 سوار بر ویلچر من وتو رفتیم اتاق عمل تا بپری بیای بغل مامی.خیلی میترسیدم.با مامان جون و بابایی خداحافظی کردم ورفتم وخلاصه تو اومدی.اون روز خاله هنگامه ودایی حمیدو خاله مهرانه و مهیار وزندایی ناهید اومدن دیدنمون صبا گلی خاله هم پایین پیش عمو سعید بود.خلاصه مامان جون مهربون با همه حال بدش وکمردردش شب رو پیشمون موند وتو شدی پر سرو صدا ترین نی نی اون شب بیمارستان ...
14 مرداد 1392
1